loading...
$$جزیره تنهایی $$
صادق شریفی بازدید : 6 سه شنبه 17 دی 1392 نظرات (0)

+ خدایا

 

 

خدایا کفر نمی گویم
پریشانم چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی زعرش خود بزیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیراندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن
از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس
که انسان است و از احساس سرشار است...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 19
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 29
  • بازدید سال : 36
  • بازدید کلی : 514